-
النــــــار
یکشنبه 23 فروردین 1394 00:34
به قنوت میرسم دو تا دستم را میگذارم کنار هم رَبـَّــنا... دست چپم، بوی خستگی یک روزِ بلند را میدهد ...آتِنـــا فی الدنیا حَـسَنه... و دست راستم، هنوز بوی عطر دست تو را ...و فی الدنیا حَـسَنه... و این چه عطری است که با آبِ وضو هم پاک نمیشود؟ ...و دوباره فی الدنیا حَـسَنه... و ضمنا اینقدر تند و تیز است که از این...
-
نفسِ مثلن عمیق
جمعه 29 اسفند 1393 01:20
... و موهای بلندش فر خورده و از زیر شال بیرون زده است و آنقدر پرپشت و زیاد است که هوس میکنی سرت را فرو کنی در حجم موهایش و مثلن نفس عمیق بکشی...
-
خوابم میـاد
جمعه 2 آبان 1393 00:33
آنقدر که منتظر آلبوم جدید اَدِل... آنقدر که لایکهای فیسبوک... آنقدر که این و آن... آنقر که نظم و ترتیب... در که خوابیدن... قدر که دیروز و فردا... پس فعلن شب شما یکی بخیــ
-
و دیگر حتی ملال دوری...
جمعه 3 آبان 1392 00:27
... و اما اگر هنوز جویای احوال ما باشید، باید بگویم که حال همهی ما خوب است. روزها طبق معمول میآیند و میروند. همه خوشحالیم. عیدها دور هم جمعیم. دید و بازدید میکنیم و خوش میگذرانیم. با هم تعارف تکهپاره میکنیم و حرفهای مهم میزنیم: از مسائل مهم روز تا بحثهای داغ هنری. لباسهای تازه میپوشیم و ادکلنهای لایت به...
-
کابوس
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 00:39
«حلزونی که آرام روی لبه ی تیغ حرکت می کند: این است کابوس من!» اینک آخرالزمان (1979) فرانسیس فورد کاپولا فیلم ها، کم کم برایم دو دسته می شوند: فیلم هایی که درباره ی چیزی اند. و فیلم هایی که با دیدنشان چیزی در من بر انگیخته می شود. و این دسته ی دوم، فیلم هایی اند که ماندگارند و لیاقت هنر بودن را دارند. وقتی پای این فیلم...
-
عذر زحمات...
دوشنبه 22 خرداد 1391 10:02
دستهایت را با دستمالی که برایت گذاشتم پاک کن . دستمال را از خون من بشور و ببر . در آسانسور رفتار عادی داشته باش . آن همسایه،آقای محبی را میگویم ، خیلی فضول است . پول شارژ ساختمان را گذاشته ام روی تاقچه... بده به اصغر آقا عذاب وجدان نداشته باش تو فقط رسم همه ی معشوقه های جهان را اجرا کرده ای رسم عاشق کشی من هم گله ای...
-
روزمرگیت چطوره؟
چهارشنبه 3 خرداد 1391 22:41
روز مرگی یه جایی از پا درت میاره یعنی جوون تر که هستی هی مبارزه می کنی هی می خوای متفاوت باشی، متنوع زندگی کنی، زیاد به در و دیوار می زنی ولی در نهایت خسته می شی، اون وقته که با یه نگاه خسته با ریشای اداری دست تو دست روزمرگی میری سر کار...هرچی نباشه مسئولیت یه زندگی به دوشته و نمی تونی ول بچرخی که مثلا آقا می خواد...
-
جمعه، رفتیم بیابان...
یکشنبه 3 اردیبهشت 1391 17:56
...و شقایقهایی دیدیم که اتفاقی همهی دشت را پر کرده بودند. و یک جفت سنجاقک(در حال سوختگیری؟!). و یک گیاه کمیاب... عکس ها در ادامه ی مطلب: (البته عکس ها ارزش هنری چندانی ندارند...و فقط برای این گذاشتمشان که شما را در لذت یک سفر سه-چهار ساعته شریک کرده باشم.)
-
بوی عرق
پنجشنبه 31 فروردین 1391 02:01
بوی عرق خودشو خیلی دوست داشت. یقه ی زیرپیرنیاش همه گشاد شده بود. زیاد می شد که وقتای بیکاری سرشو تو تی شرتش می کردو خودشو بو میکرد، سالای آخر که فهمش شده بود افتاده تو سرازیری وصیت کرد که با بوی عرق خودش خاکش کنن. طفلکی این آخر سریا که حالش اصلا به جا نبود خیلی حمام نمیرفت. می ترسید بمیره و عرقش به تنش نباشه.
-
حمام
سهشنبه 2 اسفند 1390 10:19
امروز بعد از هشت روز بالاخره رفتم حمام. خیلی عجیب بود، چون فکر میکردم به محض این که برسم زیر دوش شروع میکنم به گریه اما خبری از گریه و زاری نبود. شیر آب را کمی داغتر از همیشه باز کردم و زیر دوش روی زمین نشستم. از همان اول که آمدم داخل یک پشه داشت برای خودش چرخ میزد و من هم با چشم دنبالش میکردم. پشه هر چند ثانیه یک...
-
داستان بچه ها
دوشنبه 17 بهمن 1390 12:57
یکی بود یکی نه بود. نه ی قصه ما یه معشوقی بود که غیر از خدای مهربون، هیچی به ...شم نبود. پسر قصه ما چندروزی بود که دیگه پسر نبود. دیگه برای خودش ماشالله مردی بود! آقا پسره، گل پسره، می خواست با نه دوست بشه. بهش می گفت قند عسلی، دخمل دخملی، چرا با من دوست نمیشی، بگو برات چی کار کنم؟ کجامو جرواجر کنم؟! هرچی می گفت، مرغ...
-
دوباره
دوشنبه 26 دی 1390 00:13
* کلیساها، وقتی دیدند مسجدها دارند کمکم جایشان را میگیرند، دست به سلاح زدند. و تا توانستند با جنگهای صلیبی، آدم کشتند. و چند صدسال مسجدهای مغلوب را عقب نگه داشتند. تا اینکه دوباره... اما ایندفعه... * احمدی روشن چهارمین شهید جنگ صلیبی
-
اینجوریاس
چهارشنبه 21 دی 1390 21:13
احساس می کنم دیگه بسه، دیگه باید ابتکار عمل ِ زندگیمو دستم بگیرمو حسابی ورزش بدم! شایدم دو سه بار کوبیدمش به دیوار تا ادب بشه! بعدم مثل یه خمیر خوب(!)، مدیریتش کنم...سه تا سه تا خوشحال بشمو و بیناش برای اینکه دل کسی آب نشه و منطقیم به نظر بیاد، یکّی ناراحت بشمو و در نهایت با سه تا خوشحالی پی در پی ِ خیلی خوب، اگه خدا...
-
سیب٬ حبیب
دوشنبه 19 دی 1390 15:32
استیو جابز (مدیر و بنیانگذار شرکت Apple) مُرد. و همهی نشریههای سینمایی و الکترونیک و عمومی و زرد و ... پر شد ازعکسها و مقالهها و خاطرات دربارهی او. حتی روی درِ بعضی از کامپیوتریهای کوچک یک شهر دورافتاده هم میتوانی عکسش را کنار یک سیب گاز زده ببینی. جابز ی که:«در پارکینگ معلولین پارک میکند. سر زیردستانش داد...
-
خونه من کجاست؟
سهشنبه 13 دی 1390 09:32
دوست دارم یه روز برم یه شهر که هیچ کی توش نباشه. در خونه ها همه باز باشه و منم سر فرصت برم تو خونه ها و به همه چی سرک بکشم. دوست دارم همه ریزه کاریای خونه ها رو بگردم؛ از اسباب بازی ِ بچه ها بگیر تا چیزایی که زیر فرشاست . دوست دارم بوی گلای خونگی که خیلی تازن رو تو فضای خونه های مختلف حس کنم. دشکای مختلف با پارچه های...
-
مصطفی مشهور
یکشنبه 11 دی 1390 00:38
از این به بعد اگر کتابی از «مستور» به دستم رسید٬ اسمش را میخوانم و تا تهاش میروم... میفهمم قرار است چندتا شخصیت آشنا که توی همهی کتابها پیدا میشوند٬ دور هم جمع شوند و کمکم چیزهایی که در ذهن نویسنده میگذرد را به خورد خواننده دهند. میفهمم باید دانستههایم را کنار بگذارم و خودم را بسپارم به کسی که فقط از من...
-
صرفا...جهتی!
پنجشنبه 8 دی 1390 15:49
سلام خیلی وقت ندارم، فقط یه توک اومدم بگم دارم تصادف می کنم و اگه زنده نموندم باید به اطلاعتون برسونم تقصیر منه و راننده بدبخت ماشین روبرو تقصیری نداره و اینکه یادتون باشه درست رانندگی کنید و این میتونه هرمعنی ای داشته باشه، چرا که درست معنایی دقیق نداره و از اونجایی که قبل تصادف تو برهه هایی از زندگیم کتاب خوندم، می...
-
چینش افکاری خاص، جهت پاره ای حال خوش
یکشنبه 27 آذر 1390 21:26
مرد در محلی آرام، کنار یکی از مسیل های آب زندگی می کرد. کارش ساده بود. او تاکسی رانی قدیمی بود. نه این که پیر باشد، فقط اینکه از سن کمی شروع کرده بود. شب ها، بهترین لحظات زندگیش، نشستن بر روی صندلی کنار تختش بود. زیاد فکر می کرد اما دغدغه های فکری زیادی نداشت، خوب بلد بود به چیز خاصی که همیشه دغدغه ذهنی اش بود، زیاد...
-
آرزو
سهشنبه 15 آذر 1390 19:16
کمانداری٬ سه درخت خشکیده را گفت: چی میخواهید تا برآورده سازم؟ اول گفت: میخواهم زیباترین لبخند دنیا برای من باشد. دیم گفت: میخواهم زیباترین آرزوی دنیا را برآورم. سیم گفت: میخواهم همنشین زیباترین آفریدهی دنیا باشم. کماندار٬ هرسه را برچید و گفت: به آرزویتان میرسانم... و از هر یک تیری ساخت. و هر کدام به سه شعبه. با...
-
شق القمر ...
دوشنبه 14 آذر 1390 17:02
ماه من٬ آنی نیست که اماننامهی شمر پاره میکند... و آنی نیست که آب از لبان تشنهاش دور میکند... و حتی آنی نیست که بیدست٬ مشک به دندان میگیرد... ماه من٬ آنی است که برای جنگیدن بهدنیا آمده٬ برای جنگیدن بزرگ شده٬ و برای جنگیدن لباس رزم به تن کرده و پا به کربلا کوبیده و چه نقشهها برای دشمنان برادرش کشیده...اما دو...
-
شبیه...
یکشنبه 13 آذر 1390 11:38
- بابا...نوبتم شد. بروم؟ - برو بابا. برو...بابا بزرگ.
-
عرب نیا. دونقطه
شنبه 12 آذر 1390 20:41
علاوه بر فیزیک بدنی، اندام و چهره مناسب که هر بازیگر باید از آن برخوردار باشد، هوش، قدرت روحی و جسمی، خلوص، صداقت و وفای به عهد، پایمردی، قدرت ریسک، سلامت جسم، آزادی خواهی و عشق به رهایی، نو جویی و میل به آموختن و اصالت، خلاقیت، بلند پروازی و به کم قانع نشدن در عین واقعبینی، از خود گذشتگی و ایثار، اخلاق و شرف و منش...
-
عباس آقا بقال بود؟
سهشنبه 24 آبان 1390 15:41
عباس آقا بقاله سر کوچمون بود. همیشه بقالیش باز بود و اگه کارم براش پیش میومد به کسی می سپرد تا بقالی باز باشه، یه هو اگه کسی چیزلازم شد، معطل نمونه. خونشم ته کوچه بود و تنها زندگی می کرد و هر وقت تو کوچه از ما بچه ها رد می شد یه بغلی به توپ می زد و آجیلی به ما بچه ها می داد و ما هم خیلی دوسش داشتیم. عباس آقا همه کاره...
-
تعلیق مقوله پیچیده ایست!
پنجشنبه 19 آبان 1390 23:12
گاهی ریشم را میکنم... ریشم فرهای عجیبی میخورد و برایم جالب است نگاهش کنم. گاهی شوره های سرم را میریزم... اینکه شوره هایم همان پوست سرم هستند که کنده میشوند برایم جالب است. گاهی پوسته های توی گوشم را میکنم... شکل جالبی دارد که همیشه نگاهش می کنم از همه مهمتر وقتی توی دستمال فین می کنم، حتما باید نگاهش کنم این نگاه...
-
آدمهای فضایی
دوشنبه 16 آبان 1390 12:10
گفت: آدم که نمی داند داستان فیلم چیست.بلکه میرود شخصیت ها را بشناسد گفتم: می داند که بالاخره داستان دارد گفت: بله. اما غرض اولی و اصلیش شناختن شخصیت و آدم جدید است توی تاکسی آدمها حرفهای تکراری میزنند ، نه به این قصد که چیز جدیدی بفهمند، بلکه می خواهند همدیگر را بشناسند. گفتم: بله. می خواهیم آدمها را بشناسیم. اما...
-
جوانی که تصمیم خودش را گرفته بود!
پنجشنبه 12 آبان 1390 21:48
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 چند روزی بود که جوان، دنبال ظاهری خاص میگشت. تمام لباسفروشیهای مارکدار شهر را گشته بود و فقط یک ظاهر خاص بود که نظرش را جلب کرده بود. بالاخره پیدا کرد. بالاخره توانست ظاهری مطابق با ایدهآلش داشته باشد. از تیشرت تا بندهای کتانیاش همه مطابق با سلیقه خود بود....
-
یوزی به دست و لباس پلنگی به تن...
پنجشنبه 12 آبان 1390 15:36
۱ «...شوهرم رفت کتف دکتر را بوسید. پرسیدم: چرا دستش را نبوسیدی؟ گفت: من به نیت کتف امیرالمومنین میروم کتف دکتر را می بوسم. از آنهایی که بازوی دکتر را میبوسیدند پرسیدم: چرا اینکار را میکنند؟ گفتند: به خاطر یتیمهایی که روی این بازو در جبلعامل خوابیدند نوازش شدند. از آنهایی که دستش را می بوسیدند پرسیدم. گفتند: مگر...
-
تجربیات عینی روزانه 2
پنجشنبه 12 آبان 1390 15:17
بهنظر، کورها تنها آدمهای استثناییای هستند که آدم با خیال راحت میتواند، چپچپ نگاهشان کند!
-
تجربیات عینی روزانه 1
پنجشنبه 12 آبان 1390 15:09
اگر چندتا مرد یکجا جمع شده باشند، حتما تصادفی دعوایی چیزی شده اما اگر چندتا زن یکجا جمع شده باشند، بدون شک حراجی راه انداختهاند.
-
یه حبه قند...
یکشنبه 1 آبان 1390 19:45
بار اول که «یهحبهقند» را دیدم٬ چیزی دستگیرم نشد. و حتی خیلی از روابط فامیلی را نفهمیدم. اما لحظهلحظهی آن را دوست داشتم... بار دوم ٬ مجبور شدم با حرفها٬ رفتارها و اتفاقات بیشتر ور بروم. و اینبار تازه شستم خبردار شد. و چیزهای بیشتری از آدمهای فیلم فهمیدم... بار سوم ٬ که دیگر میدانستم چی به چی است٬ خودم را به سپردم...