بوی عرق خودشو خیلی دوست داشت. یقه ی زیرپیرنیاش همه گشاد شده بود. زیاد می شد که وقتای بیکاری سرشو تو تی شرتش می کردو خودشو بو میکرد،
سالای آخر که فهمش شده بود افتاده تو سرازیری وصیت کرد که با بوی عرق خودش خاکش کنن. طفلکی این آخر سریا که حالش اصلا به جا نبود خیلی حمام نمیرفت. می ترسید بمیره و عرقش به تنش نباشه.
اول
سلام
قشنگ بود...
مخصوصا بعد از مدتی بی پستی !
و مخصوصا به خاطر اینکه عرق میتونه استعاره ی خوبی باشه...
راستی زرد جیشی رو ورداشتی؟!
آره. پستش انگار اعتبارش همین زمانی بود که بود.
البته نسبت به قبلیشم همین حسو دارم!
عشق واقعی !
جالب بود...