چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

یوزی به دست و لباس پلنگی به تن...

۱

«...شوهرم رفت کتف دکتر را بوسید.

پرسیدم: چرا دستش را نبوسیدی؟

گفت: من به نیت کتف امیرالمومنین میروم کتف دکتر را می بوسم.

از آنهایی که بازوی دکتر را می‌بوسیدند پرسیدم: چرا این‌کار را می‌کنند؟

گفتند: به خاطر یتیم‌هایی که روی این بازو در جبل‌عامل خوابیدند نوازش شدند.

از آنهایی که دستش را می بوسیدند پرسیدم.

گفتند: مگر فرزند حق ندارد دست پدرش را ببوسد؟!

دست های دکتر هیچ‌وقت مثل دستهای دیگران نبود. همیشه تاول داشت...»


۲

«...حالا شهید چمران هرجا سخنرانی می‌کرد می‌گفت من [صیاد شیرازی] چطور یک‌تنه 

توانسته‌ام بچه‌ها را از محاصره در بیاورم...نمی‌دانست آن اعتماد به نفس را وقتی به دست

آوردم که دیدم خودش از هلی‌کوپتر پیاده شد٬ یوزی به دست و لباس پلنگی به تن...»


۳

«...آن کماندوی آمریکایی [عیسی] می‌گفت: به خدا آمده‌ام پیش دکتر چمران بمانم

بجنگم. از آمریکا خسته شده‌ام.

پرسیدم: دکتر چمران را از کجا می‌شناسی؟

گفت: از آمریکا. دانشجو بودم کتابش را خواندم. یک شب قبل از خواب به جمله ای

فکر می‌کردم که دکتر خیلی آن را تکرار می‌کرد. می‌گفت بیا ای مهدی بیا ای صاحب زمان.

من این جمله را به انگلیسی آنقدر گفتم تا خوابم برد...»




* از کتاب «مرگ از من فرار می‌کند. کتاب مصطفی چمران» با کمی تغییر

* امروز، اگر خدا بخواهد می‌روم جنوب...تا عید قربان همه‌ی دوستان!


نظرات 10 + ارسال نظر
امین پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 20:18 http://hazratemah.ir

سلام
اگر دوست داشتید یه سری هم به من بزنید و از نظرتون برای بهتر و موثرتر شدن سایت بهره مندم بفرمایید.
در صورت تمایل خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم.
ممنون
یاعلی(ع)

هفتانی شنبه 14 آبان 1390 ساعت 17:12

قشنگ بود...
کتابو نگه دار ازت میگیرم

حسین شنبه 14 آبان 1390 ساعت 21:33

لایک بسیار (عالی!)

mj m شنبه 14 آبان 1390 ساعت 21:50

پاراگراف دوم خوب بود.
پاراگراف سوم، حسی رو القا نمی‌کرد! :)

reza دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 16:30

paragraphe aval chi ?!

mj m دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 16:39

هم پاراگراف اول هم سوم، زیادی می‌خواسته خاص معنوی بنویسه،‌ کلا این‌جور نوشته، به دلم خیلی نمی‌شینه.

حسین سه‌شنبه 17 آبان 1390 ساعت 00:44

رضا جان اصلا خودتو نگران نکن، به دل من میشینه، همشون!

رضا سه‌شنبه 17 آبان 1390 ساعت 11:47

البته جواد تا حدودی حق داره
چون اینا از کل کتاب جدا شده...
اگه توی خود کتاب بخونی شاید نظرت عوض شه.

mj m سه‌شنبه 17 آبان 1390 ساعت 17:18

شاید

مرتضی پنج‌شنبه 19 آبان 1390 ساعت 15:03

به سلامت. مواظب خودت باش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد