از این به بعد اگر کتابی از «مستور» به دستم رسید٬ اسمش را میخوانم و تا تهاش
میروم...
میفهمم قرار است چندتا شخصیت آشنا که توی همهی کتابها پیدا میشوند٬ دور هم
جمع شوند و کمکم چیزهایی که در ذهن نویسنده میگذرد را به خورد خواننده دهند.
میفهمم باید دانستههایم را کنار بگذارم و خودم را بسپارم به کسی که فقط از من
مشهور تر است...
از این به بعد وقتم را برای کتابهای کوچولوی «مصطفی مستور» تلف نمیکنم!
۱
«...شوهرم رفت کتف دکتر را بوسید.
پرسیدم: چرا دستش را نبوسیدی؟
گفت: من به نیت کتف امیرالمومنین میروم کتف دکتر را می بوسم.
از آنهایی که بازوی دکتر را میبوسیدند پرسیدم: چرا اینکار را میکنند؟
گفتند: به خاطر یتیمهایی که روی این بازو در جبلعامل خوابیدند نوازش شدند.
از آنهایی که دستش را می بوسیدند پرسیدم.
گفتند: مگر فرزند حق ندارد دست پدرش را ببوسد؟!
دست های دکتر هیچوقت مثل دستهای دیگران نبود. همیشه تاول داشت...»
۲
«...حالا شهید چمران هرجا سخنرانی میکرد میگفت من [صیاد شیرازی] چطور یکتنه
توانستهام بچهها را از محاصره در بیاورم...نمیدانست آن اعتماد به نفس را وقتی به دست
آوردم که دیدم خودش از هلیکوپتر پیاده شد٬ یوزی به دست و لباس پلنگی به تن...»
۳
«...آن کماندوی آمریکایی [عیسی] میگفت: به خدا آمدهام پیش دکتر چمران بمانم
بجنگم. از آمریکا خسته شدهام.
پرسیدم: دکتر چمران را از کجا میشناسی؟
گفت: از آمریکا. دانشجو بودم کتابش را خواندم. یک شب قبل از خواب به جمله ای
فکر میکردم که دکتر خیلی آن را تکرار میکرد. میگفت بیا ای مهدی بیا ای صاحب زمان.
من این جمله را به انگلیسی آنقدر گفتم تا خوابم برد...»
* از کتاب «مرگ از من فرار میکند. کتاب مصطفی چمران» با کمی تغییر
* امروز، اگر خدا بخواهد میروم جنوب...تا عید قربان همهی دوستان!
«...و با نمایندهی سومالی٬ همسفرمان گلال بن احمد٬ نشستیم پشت میزی در تالار
رستوران هتل...اما هر چه خواستم حالیش کنم هم اسمیم٬ راضی نشد! »
تکهای از کتاب سفر روس جلال آل احمد