*
کلیساها، وقتی دیدند مسجدها دارند کمکم جایشان را میگیرند، دست به سلاح زدند.
و تا توانستند با جنگهای صلیبی، آدم کشتند.
و چند صدسال مسجدهای مغلوب را عقب نگه داشتند.
تا اینکه دوباره...
اما ایندفعه...
* احمدی روشن
چهارمین شهید جنگ صلیبی
احساس می کنم دیگه بسه، دیگه باید ابتکار عمل ِ زندگیمو دستم بگیرمو حسابی ورزش بدم! شایدم دو سه بار کوبیدمش به دیوار تا ادب بشه! بعدم مثل یه خمیر خوب(!)، مدیریتش کنم...سه تا سه تا خوشحال بشمو و بیناش برای اینکه دل کسی آب نشه و منطقیم به نظر بیاد، یکّی ناراحت بشمو و در نهایت با سه تا خوشحالی پی در پی ِ خیلی خوب، اگه خدا بخواد، بمیرم.
استیو جابز (مدیر و بنیانگذار شرکت Apple) مُرد. و همهی نشریههای سینمایی و
الکترونیک و عمومی و زرد و ... پر شد ازعکسها و مقالهها و خاطرات دربارهی او.
حتی روی درِ بعضی از کامپیوتریهای کوچک یک شهر دورافتاده هم میتوانی
عکسش را کنار یک سیب گاز زده ببینی.
جابزی که:«در پارکینگ معلولین پارک میکند. سر زیردستانش داد میزند. وقتی کارش پیش
نمیرود مثل بچه گریه میکند. در رستوران مینشیند و سهبار غذایش را پس میفرستد و...»
اما من میخواهم از حاجیبخشی بنویسم... که سهشنبه مُرد
اما بعد از نمازجمعه تشییع شد.
حاجیبخشیای که آن کامپیوتری کوچک که هیچ٬ خودم هم خیلی نمیشناسمش.
حاجیبخشیای که:« توی جبهه٬ همیشه با نقل و نبات و دوربین میرفت بین بچهها و
شارژشان میکرد و ازشان فیلم میگرفت. در جریان یکی از همین فیلمبرداریها،
پتوی یکی از شهدا را که کنار میزند تا از او فیلم بگیرد، میبیند
که عباس خودش شهید شده است. آنجا پسرش را بغل میکند و میرود دنبال کارش...»
حاجیبخشیای که حبیب جبههها بود.
دوست دارم یه روز برم یه شهر که هیچ کی توش نباشه. در خونه ها همه باز باشه و منم سر فرصت برم تو خونه ها و به همه چی سرک بکشم. دوست دارم همه ریزه کاریای خونه ها رو بگردم؛ از اسباب بازی ِ بچه ها بگیر تا چیزایی که زیر فرشاست.
دوست دارم بوی گلای خونگی که خیلی تازن رو تو فضای خونه های مختلف حس کنم. دشکای مختلف با پارچه های مختلف، با ضخامتای مختلف رو پهن کنمو روشون بپرم. سرمو بکنم لای دشکای تمیز و بو بکشم. دوست دارم برم زیر تخت زن و شوهرا رو بگردمو جای چیزای خصوصیشونو پیدا کنم. انباریارو بگردم و چیزایی مختلفو زیر و رو کنم و خاطره هایی که باهاشون هستو حدس بزنم. تو گوشه های انباری دنبال تارای عنکبوت بگردم. باید حتما حمامای مختلفو بو بکشم. شکلای مختلف لیفو ببینم و هرکدومشو دستم کنم. برم سر یخچالا ترشی خونگیا رو امتحان کنم و اون ته فریزراشونو بگردم ببینم گوشتاشونو چجور چیدن؛ جای ادویه ها رو پیدا کنم.باید جاهای دنج خونه هارو پیدا کنم.اصلا دوست دارم ادمای تو خونه ها هم باشن. یه جور که مثلا فیلمه و دکمه پازو زدن تا کاملا فضای خونه های مختلف دستم بیادو در نهایت توی یه خونه خیلی گرم و صمیمی که با همه چیش حال می کنم، زندگی کنم.
از این به بعد اگر کتابی از «مستور» به دستم رسید٬ اسمش را میخوانم و تا تهاش
میروم...
میفهمم قرار است چندتا شخصیت آشنا که توی همهی کتابها پیدا میشوند٬ دور هم
جمع شوند و کمکم چیزهایی که در ذهن نویسنده میگذرد را به خورد خواننده دهند.
میفهمم باید دانستههایم را کنار بگذارم و خودم را بسپارم به کسی که فقط از من
مشهور تر است...
از این به بعد وقتم را برای کتابهای کوچولوی «مصطفی مستور» تلف نمیکنم!