چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

جمعه، رفتیم بیابان...

...و شقایق‌هایی دیدیم که اتفاقی همه‌ی دشت را پر کرده بودند. و یک جفت سنجاقک(در حال سوخت‌گیری؟!). و یک گیاه کمیاب...

 

عکس ها در ادامه ی مطلب: 

(البته عکس ها ارزش هنری چندانی ندارند...و فقط برای این گذاشتمشان که شما را در  

لذت یک سفر سه-چهار ساعته شریک کرده باشم.) 

 

ادامه مطلب ...

حمام

امروز بعد از هشت روز بالاخره رفتم حمام. خیلی عجیب بود، چون فکر میکردم به محض این که برسم زیر دوش شروع می‌کنم به گریه اما خبری از گریه و زاری نبود. شیر آب را کمی داغ‌تر از همیشه باز کردم و زیر دوش روی زمین نشستم. از همان اول که آمدم داخل یک پشه داشت برای خودش چرخ می‌زد و من هم با چشم دنبالش می‌کردم. پشه هر چند ثانیه یک بار پیدایش می‌شد، جلوی من می‌چرخید و دوباره غیبش می‌زد. من همینطور زیر دوش نشسته بودم. آب میریخت روی سرم و کمی پوستش را می‌سوزاند، بعد کف حمام جاری می‌شد و می‌رفت سمت چاه. بعد از چند دقیقه پشه دوباره آمد توی دیدم. کمی چرخید، یک بار هم سعی کرد بیاید طرف صورتم که با دست زدمش آن طرف و بعد از چند ثانیه یک‌هو، خیلی ناگهانی نشست روی آب های کف حمام و گیر افتاد و یکراست رفت توی چاه. فکر این‌که فاصله مرگ و زندگی برایش چقدر کوتاه بوده خیلی اذیتم کرد.

چند روز پیش خواهرم مرد. الآن خیلی حس بدی دارم چون می‌خواستم یک متن در مورد خواهرم بنویسم اما همه‌ی چیزی که درباره‌اش حرف زدم مردن یک پشه بود. آدم وقتی یکی از نزدیکانش می‌میرد مرگ را خیلی نزدیک حس می‌کند، برای همین هم من از کل حمام آمدنم مردن یک پشه را میفهمم. آدم وقتی یکی از نزدیکانش می‌میرد تا چند وقت جای خالی‌اش را حس نمی‌کند، چون برای مدتی مرگ می‌شود عضو جدید خانواده. می‌آید سرِ سفره می‌نشیند، سر چیزهای الکی دعوا می‌کند، می‌رود مدرسه، موهای بلندش را شانه می‌کند، وسایل آدم را بهم می‌ریزد و ... .

مثلا یادم هست همیشه که می‌آمدم حمام از همان‌جا داد می‌زدم سرِ خواهرم که "باز که این موهای کوفتیت رو صابونه، مگه صد دفه نگفتم بعدِ حمومت صابونو بشور؟" خواهرم هم داد می‌زد که "حالا انگار خودت هر دفه ریشاتو می‌زنی روشویی رو میشوری" و بعد من شروع می‌کردم به پرت و پلا گفتن و خواهرم هم عصبانی می‌‌شد، می‌رفت توی اتاقش و در را محکم می‌بست. حالا هم همان‌طور است. از توی حمام داد می‌زنم "آخه این پشه کوفتی رو چرا کشتیش؟" و مرگ هم جواب می‌دهد که "حالا انگار خودت تا ابد زنده می‌مونی" و بعد من شروع میکنم به پرت و پلا گفتن و مرگ هم عصبانی می‌شود، می‌رود توی اتاق خواهرم و در را محکم می‌بندد.

دوباره

  *

کلیساها، وقتی دیدند مسجدها دارند کم‌کم جایشان را می‌گیرند، دست به سلاح زدند.

و تا توانستند با جنگ‌های صلیبی، آدم کشتند.

و چند صدسال مسجدهای مغلوب را عقب نگه داشتند.

تا اینکه دوباره...

اما این‌دفعه...


*  احمدی روشن

    چهارمین شهید جنگ صلیبی

  


سیب٬ حبیب

استیو جابز (مدیر و بنیانگذار شرکت Apple) مُرد. و همه‌ی نشریه‌های سینمایی و

الکترونیک و عمومی و زرد و ... پر شد ازعکس‌ها و مقاله‌ها و خاطرات درباره‌ی او.

حتی روی درِ بعضی از کامپیوتری‌های کوچک یک شهر دورافتاده هم می‌توانی

عکسش را کنار یک سیب گاز زده ببینی.

جابزی که:«در پارکینگ معلولین پارک می‌کند. سر زیردستانش داد می‌زند. وقتی کارش پیش

نمی‌رود مثل بچه گریه می‌کند. در رستوران می‌نشیند و سه‌بار غذایش را پس می‌فرستد و...»


اما من می‌خواهم از حاجی‌بخشی بنویسم... که سه‌شنبه مُرد

اما بعد از نماز‌جمعه تشییع شد.

حاجی‌بخشی‌ای که آن کامپیوتری کوچک که هیچ٬ خودم هم خیلی نمی‌شناسمش.

حاجی‌بخشی‌ای که:« توی جبهه٬ همیشه با نقل و نبات و دوربین می‌رفت بین بچه‌ها و

شارژشان می‌کرد و ازشان فیلم می‌گرفت. در جریان یکی از همین فیلمبرداری‌ها،

پتوی یکی از شهدا را که کنار می‌زند تا از او فیلم بگیرد، می‌بیند

که عباس خودش شهید شده است. آن‎جا پسرش را بغل می‌کند و می‌رود دنبال کارش...»

حاجی‌بخشی‌ای که حبیب جبهه‌ها بود.


آرزو

کمانداری٬ سه درخت خشکیده را گفت: چی می‌خواهید تا برآورده سازم؟

اول گفت: می‌خواهم زیباترین لبخند دنیا برای من باشد.

دیم گفت: می‌خواهم زیباترین آرزوی دنیا را برآورم.

سیم گفت: می‌خواهم هم‌نشین زیباترین آفریده‌ی دنیا باشم.

کماندار٬ هرسه را برچید و گفت: به آرزویتان می‌رسانم...

و از هر یک تیری ساخت. و هر کدام به سه شعبه.

با اولی٬ شیرخواری را سیراب کرد و لبخند بر لبانش نشاند.

دیم را بر نوجوانی رها کرد که می‌خواست پیش از عمو بمیرد.

و سیم را کنار قلب یک مردٍ تنها نشاند...


شق القمر ...

ماه من٬‌ آنی نیست که امان‌نامه‌ی شمر پاره می‌کند...

و آنی نیست که آب از لبان تشنه‌اش دور می‌کند...

و حتی آنی نیست که بی‌دست٬ مشک به دندان می‌گیرد...


ماه من٬ آنی است که برای جنگیدن به‌دنیا آمده٬ برای جنگیدن بزرگ شده٬

و برای جنگیدن لباس رزم به تن کرده و پا به کربلا کوبیده و چه نقشه‌ها برای

دشمنان برادرش کشیده...اما دو دست٬ دو چشم و فرق شکافته‌اش

را فدای آب آوردن برای بچه‌ها کرده.

ماه من قهرمان است.


شبیه...

- بابا...نوبتم شد. بروم؟  

- برو بابا. برو...بابا بزرگ. 

تجربیات عینی روزانه 2

به‌نظر، کورها تنها آدم‌های استثنایی‌ای هستند که آدم

با خیال راحت می‌تواند، چپ‌چپ نگاهشان کند!