چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

النــــــار

به قنوت می‌رسم

دو تا دستم را می‌گذارم کنار هم

رَبـَّــنا...

دست چپم، بوی خستگی یک روزِ بلند را می‌دهد

...آتِنـــا فی الدنیا حَـسَنه...

و دست راستم، هنوز بوی عطر دست تو را

...و فی الدنیا حَـسَنه...

و این چه عطری است که با آبِ وضو هم پاک نمی‌شود؟

...و دوباره فی الدنیا حَـسَنه...

و ضمنا اینقدر تند و تیز است که از این فاصله می‌خزد توی بینی‌ام؟

...و دوباره و دوباره...

حالا لااقل این دو تا دست، کنار هم آرام گرفته‌اند

...و حالا دیگر با خیال راحت، فی الآخِـرَةِ حَـسَنه...


و چه فایده، قنوت تمام می‌شود و دوباره این دو تا بر می‌گردند سر جای اولشان

... و قِــنا عذابَ النــار.

و السلام


نفسِ مثلن عمیق

 

... و موهای بلندش فر خورده و از زیر شال بیرون زده است و آنقدر پرپشت و زیاد است که هوس می‌کنی سرت را فرو کنی در حجم موهایش و مثلن نفس عمیق بکشی...


خوابم میـاد


آن‌قدر که منتظر آلبوم جدید اَدِل...

آن‌قدر که لایک‌های فیس‌بوک...

آنقدر که این و آن...

آنقر که نظم و ترتیب...

در که خوابیدن...

قدر که دیروز و فردا...


پس فعلن شب شما یکی بخیــ


و دیگر حتی ملال دوری...


... و اما اگر هنوز جویای احوال ما باشید، باید بگویم که حال همه‌ی ما خوب است. روزها طبق معمول می‌آیند و می‌روند. همه خوشحالیم. عیدها دور هم جمعیم. دید و بازدید می‌کنیم و خوش می‌گذرانیم. با هم تعارف تکه‌پاره می‌کنیم و حرف‌های مهم می‌زنیم: از مسائل مهم روز تا بحث‌های داغ هنری. لباس‌های تازه می‌پوشیم و ادکلن‌های لایت به خودمان می‌زنیم. سر و صورتمان را مرتب اصلاح می‌کنیم و "موهایمان را به هر طرف که بخواهیم شانه می‌کنیم." 1


هم به فکر کنکور ارشد سه ماهِ دیگرمان هستیم و هم دنبال یک لقمه نان. حواسمان هست که سرِ ماه «همشهری داستان»‌هایمان را بخریم و هر روز ساندکلود را چک کنیم تا آلبوم جدیدی را از دست نداده باشیم. کتابفروشی‌دست‌دوم رفتنمان ترک نمی شود و آخر برج با جیب پر پول، بدمان نمی‌آید برویم «کافه‌تلخ» و اسنک و موکا بخوریم. و شعر بخوانیم.

ظهر هر جمعه، وقتی آبجی‌اینها می‌آیند، سبزی‌پلو با ماهی‌مان به راه است. و بعد هم «چای بعد از خواب». سر حال که آمدیم برمیگردیم سراغ درس و مشقمان تا شب.


و دیگر حتی داریم به ملال دوری شما هم عادت می‌کنیم. حسابی سرگرمیم و کارهای مهمی برای انجام دادن داریم.

مشتاق دیدار. تا بعد...


1 عبارتی از محمد صالح علا

کابوس

      

 

  «حلزونی که آرام روی لبه ی تیغ حرکت می کند: این است کابوس من!»  

   اینک آخرالزمان (1979)  فرانسیس فورد کاپولا 

ادامه مطلب ...

جمعه، رفتیم بیابان...

...و شقایق‌هایی دیدیم که اتفاقی همه‌ی دشت را پر کرده بودند. و یک جفت سنجاقک(در حال سوخت‌گیری؟!). و یک گیاه کمیاب...

 

عکس ها در ادامه ی مطلب: 

(البته عکس ها ارزش هنری چندانی ندارند...و فقط برای این گذاشتمشان که شما را در  

لذت یک سفر سه-چهار ساعته شریک کرده باشم.) 

 

ادامه مطلب ...

دوباره

  *

کلیساها، وقتی دیدند مسجدها دارند کم‌کم جایشان را می‌گیرند، دست به سلاح زدند.

و تا توانستند با جنگ‌های صلیبی، آدم کشتند.

و چند صدسال مسجدهای مغلوب را عقب نگه داشتند.

تا اینکه دوباره...

اما این‌دفعه...


*  احمدی روشن

    چهارمین شهید جنگ صلیبی

  


سیب٬ حبیب

استیو جابز (مدیر و بنیانگذار شرکت Apple) مُرد. و همه‌ی نشریه‌های سینمایی و

الکترونیک و عمومی و زرد و ... پر شد ازعکس‌ها و مقاله‌ها و خاطرات درباره‌ی او.

حتی روی درِ بعضی از کامپیوتری‌های کوچک یک شهر دورافتاده هم می‌توانی

عکسش را کنار یک سیب گاز زده ببینی.

جابزی که:«در پارکینگ معلولین پارک می‌کند. سر زیردستانش داد می‌زند. وقتی کارش پیش

نمی‌رود مثل بچه گریه می‌کند. در رستوران می‌نشیند و سه‌بار غذایش را پس می‌فرستد و...»


اما من می‌خواهم از حاجی‌بخشی بنویسم... که سه‌شنبه مُرد

اما بعد از نماز‌جمعه تشییع شد.

حاجی‌بخشی‌ای که آن کامپیوتری کوچک که هیچ٬ خودم هم خیلی نمی‌شناسمش.

حاجی‌بخشی‌ای که:« توی جبهه٬ همیشه با نقل و نبات و دوربین می‌رفت بین بچه‌ها و

شارژشان می‌کرد و ازشان فیلم می‌گرفت. در جریان یکی از همین فیلمبرداری‌ها،

پتوی یکی از شهدا را که کنار می‌زند تا از او فیلم بگیرد، می‌بیند

که عباس خودش شهید شده است. آن‎جا پسرش را بغل می‌کند و می‌رود دنبال کارش...»

حاجی‌بخشی‌ای که حبیب جبهه‌ها بود.