چند روزی بود که جوان، دنبال ظاهری خاص میگشت. تمام لباسفروشیهای مارکدار شهر را گشته بود و فقط یک ظاهر خاص بود که نظرش را جلب کرده بود.
بالاخره پیدا کرد. بالاخره توانست ظاهری مطابق با ایدهآلش داشته باشد. از تیشرت تا بندهای کتانیاش همه مطابق با سلیقه خود بود. احساس میکرد دوست دارد دوستان، خانواده و بقیه آشنایانش، همه بدانند او چگونه میپسندد و چگونه فکر میکند. سختش بود ایدههای خود را در مورد زندگی و چیزهای مربوط به آن بگوید و فکر میکرد با آن پوشش خاص، خیلی چیزها برای اطرافیانش مشخص میشود.
وقتی با دوستانش برخورد داشت، دوستان با تعجب دلیل این تفاوتهای زیاد در وضع ظاهری وی را میپرسیدند و جویای دلیل آن میشدند ولی او چیزی جز اسم چند شخصیت و چند الگوی خود را نمیگفت و دوستانش خیلی سریع مجاب میشدند که او صاحب اندیشههای خاصی شده است. حتی شخصیت آن الگوها را در دو سه جمله، خیلی موشکافانه مطرح میکرد طوری که گویا دلایل خیلی روشنی پشت این تغییر ظاهریش است.
دانشگاه را پس از 6 سال با 3 بار مشروطی گذراند و همیشه دلیلهای یکخطی ِ مشخصی برای رد افرادی جز همفکران خود داشت.
پیره مردی قبل از لحظه ی مرگش
تو گوشم آرام صدا زد
زندگی کردنی نیست
دادنی است ...
...خیلی وقتا یه جمله کافیه ...
با عرض تشکر..
خیلی ربط این کامنت رو نفهمیدم! :)
ایول
لایک عمیق! (خیلی خوب!)
یعنی دقیقا چقدر عمیق؟! :)
مورد پسندم واقع شد
"مورد پسند"ت قربون!
سلام
خوب بود و خیلی خوب نوشتیش.
سلام!
نگارش خوب بود ولی به تره هم برای کسی خورد نمیکرد
از حرف اضاف به فاکتور گرفته دوباره بخوانید
ستاد ویرایش نظرات گوهربارم