چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

کابوس

      

 

  «حلزونی که آرام روی لبه ی تیغ حرکت می کند: این است کابوس من!»  

   اینک آخرالزمان (1979)  فرانسیس فورد کاپولا 

ادامه مطلب ...

آدمهای فضایی

گفت: آدم که نمی داند داستان فیلم چیست.بلکه میرود شخصیت ها را بشناسد

گفتم: می داند که بالاخره داستان دارد

گفت: بله. اما غرض اولی و اصلیش شناختن شخصیت و آدم جدید است

توی تاکسی آدمها حرفهای تکراری میزنند ، نه به این قصد که چیز جدیدی بفهمند، بلکه می خواهند همدیگر را بشناسند.

گفتم: بله. می خواهیم آدمها را بشناسیم. اما آدمها در موقعیتها و کنش ها و واکنشهاست که شناخته می شوند

گفت: اگر این را قبول داشته باشی آنوقت فیلم بدون داستان اصطلاحی هم می تواند فیلم باشد. فیلم شخصیت محور...

گفتم: اتفاقا شخصیتها در رتبه اهمیت بعد از داستان اند

یعنی آدم چون فکر میکند که فیلم داستانی دارد که –طبق تعریف داستان- می تواند او را از تعادل اولیه به تعادل ثانویه برساند می رود فیلم را ببیند. اما چون داستان بدون شخصیت پا نمیگیرد به شخصیتها هم گرایش پیدا می کند.

گفت: شخصیت!

گفتم: داستان!

دیگری از راه رسید گفت: فضا!

یه حبه قند...


بار اول که «یه‌حبه‌قند» را دیدم٬ چیزی دستگیرم نشد. و حتی خیلی از روابط فامیلی را نفهمیدم.

اما لحظه‌لحظه‌ی آن را دوست داشتم...

بار دوم٬ مجبور شدم با حرفها٬ رفتارها و اتفاقات بیشتر ور بروم. و اینبار تازه شستم

خبردار شد. و چیزهای بیشتری از آدم‌های فیلم فهمیدم...

بار سوم٬ که دیگر میدانستم چی به چی است٬ خودم را به سپردم به فیلم و باز به آدم‌ها

نزدیک تر شدم. 

و راستی٬ زندگی خودمان در فامیل٬ مگر همینجوری نیست؟ مگر هر وقت که به مناسبتی

دور هم جمع می‌شویم٬ چیزهای بیشتری از هم نمی‌فهمیم؟ و با هم صمیمی‌تر

نمی‌شویم؟

همین بار آخر که از سینما برگشتم٬ از خستگی خوابم برد...و بیدار که شدم٬ مثل صبح روزی

که فک‌و‌فامیل همه برمی‌گردند سر زندگی‌شان و خانه سوت‌و‌کور می‌شود٬ افسرده بودم.

خدا بارهای بعدی را به خیر کند...!


ادامه مطلب ...