چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

مصطفی مشهور

 

از این به بعد اگر کتابی از «مستور» به دستم رسید٬ اسمش را می‌خوانم و تا ته‌اش

می‌روم...

می‌فهمم قرار است چندتا شخصیت آشنا که توی همه‌ی کتاب‌ها پیدا می‌شوند٬ دور هم

جمع شوند و کم‌کم چیزهایی که در ذهن نویسنده می‌گذرد را به خورد خواننده دهند.

می‌فهمم باید دانسته‌هایم را کنار بگذارم و خودم را بسپارم به کسی که فقط از من

مشهور تر است...

از این به بعد وقتم را برای کتا‌ب‌های کوچولوی «مصطفی مستور» تلف نمی‌کنم!


آرزو

کمانداری٬ سه درخت خشکیده را گفت: چی می‌خواهید تا برآورده سازم؟

اول گفت: می‌خواهم زیباترین لبخند دنیا برای من باشد.

دیم گفت: می‌خواهم زیباترین آرزوی دنیا را برآورم.

سیم گفت: می‌خواهم هم‌نشین زیباترین آفریده‌ی دنیا باشم.

کماندار٬ هرسه را برچید و گفت: به آرزویتان می‌رسانم...

و از هر یک تیری ساخت. و هر کدام به سه شعبه.

با اولی٬ شیرخواری را سیراب کرد و لبخند بر لبانش نشاند.

دیم را بر نوجوانی رها کرد که می‌خواست پیش از عمو بمیرد.

و سیم را کنار قلب یک مردٍ تنها نشاند...


شق القمر ...

ماه من٬‌ آنی نیست که امان‌نامه‌ی شمر پاره می‌کند...

و آنی نیست که آب از لبان تشنه‌اش دور می‌کند...

و حتی آنی نیست که بی‌دست٬ مشک به دندان می‌گیرد...


ماه من٬ آنی است که برای جنگیدن به‌دنیا آمده٬ برای جنگیدن بزرگ شده٬

و برای جنگیدن لباس رزم به تن کرده و پا به کربلا کوبیده و چه نقشه‌ها برای

دشمنان برادرش کشیده...اما دو دست٬ دو چشم و فرق شکافته‌اش

را فدای آب آوردن برای بچه‌ها کرده.

ماه من قهرمان است.


شبیه...

- بابا...نوبتم شد. بروم؟  

- برو بابا. برو...بابا بزرگ. 

یوزی به دست و لباس پلنگی به تن...

۱

«...شوهرم رفت کتف دکتر را بوسید.

پرسیدم: چرا دستش را نبوسیدی؟

گفت: من به نیت کتف امیرالمومنین میروم کتف دکتر را می بوسم.

از آنهایی که بازوی دکتر را می‌بوسیدند پرسیدم: چرا این‌کار را می‌کنند؟

گفتند: به خاطر یتیم‌هایی که روی این بازو در جبل‌عامل خوابیدند نوازش شدند.

از آنهایی که دستش را می بوسیدند پرسیدم.

گفتند: مگر فرزند حق ندارد دست پدرش را ببوسد؟!

دست های دکتر هیچ‌وقت مثل دستهای دیگران نبود. همیشه تاول داشت...»


۲

«...حالا شهید چمران هرجا سخنرانی می‌کرد می‌گفت من [صیاد شیرازی] چطور یک‌تنه 

توانسته‌ام بچه‌ها را از محاصره در بیاورم...نمی‌دانست آن اعتماد به نفس را وقتی به دست

آوردم که دیدم خودش از هلی‌کوپتر پیاده شد٬ یوزی به دست و لباس پلنگی به تن...»


۳

«...آن کماندوی آمریکایی [عیسی] می‌گفت: به خدا آمده‌ام پیش دکتر چمران بمانم

بجنگم. از آمریکا خسته شده‌ام.

پرسیدم: دکتر چمران را از کجا می‌شناسی؟

گفت: از آمریکا. دانشجو بودم کتابش را خواندم. یک شب قبل از خواب به جمله ای

فکر می‌کردم که دکتر خیلی آن را تکرار می‌کرد. می‌گفت بیا ای مهدی بیا ای صاحب زمان.

من این جمله را به انگلیسی آنقدر گفتم تا خوابم برد...»




* از کتاب «مرگ از من فرار می‌کند. کتاب مصطفی چمران» با کمی تغییر

* امروز، اگر خدا بخواهد می‌روم جنوب...تا عید قربان همه‌ی دوستان!


تجربیات عینی روزانه 2

به‌نظر، کورها تنها آدم‌های استثنایی‌ای هستند که آدم

با خیال راحت می‌تواند، چپ‌چپ نگاهشان کند!

تجربیات عینی روزانه 1

اگر چندتا مرد یکجا جمع شده باشند، حتما تصادفی دعوایی چیزی شده

اما اگر چندتا زن یکجا جمع شده باشند، بدون شک حراجی راه انداخته‌اند.

یه حبه قند...


بار اول که «یه‌حبه‌قند» را دیدم٬ چیزی دستگیرم نشد. و حتی خیلی از روابط فامیلی را نفهمیدم.

اما لحظه‌لحظه‌ی آن را دوست داشتم...

بار دوم٬ مجبور شدم با حرفها٬ رفتارها و اتفاقات بیشتر ور بروم. و اینبار تازه شستم

خبردار شد. و چیزهای بیشتری از آدم‌های فیلم فهمیدم...

بار سوم٬ که دیگر میدانستم چی به چی است٬ خودم را به سپردم به فیلم و باز به آدم‌ها

نزدیک تر شدم. 

و راستی٬ زندگی خودمان در فامیل٬ مگر همینجوری نیست؟ مگر هر وقت که به مناسبتی

دور هم جمع می‌شویم٬ چیزهای بیشتری از هم نمی‌فهمیم؟ و با هم صمیمی‌تر

نمی‌شویم؟

همین بار آخر که از سینما برگشتم٬ از خستگی خوابم برد...و بیدار که شدم٬ مثل صبح روزی

که فک‌و‌فامیل همه برمی‌گردند سر زندگی‌شان و خانه سوت‌و‌کور می‌شود٬ افسرده بودم.

خدا بارهای بعدی را به خیر کند...!


ادامه مطلب ...