چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

یا بهتر بگویم، طاق زد


پیرزن، دوتا یا سه‌تا از پسرهایش را داد...و در عوض یک قرآن امضا شده گرفت.

و چه خوشحال...

...


«...و با نماینده‌ی سومالی٬ همسفرمان گلال بن احمد٬ نشستیم پشت میزی در تالار

رستوران هتل...اما هر چه خواستم حالیش کنم هم اسمیم٬ راضی نشد! »

تکه‌ای از کتاب سفر روس جلال آل احمد


عکس دیدن

     


شاید اگر سر کلاس «عکاسی»٬ استاد چیزی از پروژه‌ی نقد عکس نگفته بود٬

سری هم به عکس‌های توی هاردم(از هنر مندان بزرگ) نمی‌زدم. و یک‌دور همه را از اول

تا آخر زیر و رو نمی‌کردم.

و شاید اصلا حالش را پیدا نمی‌کردم که بنشینم همه‌یشان را با دقت ببینم و بهشان فکر کنم.

اما حالا میدانم که یک عکس بیشتر از یک عکس است...حتی یک شیء بی‌ارزش گوشه‌ی

عکس هم٬ برای بهتر فهمیدن عکس٬ ارزشمند است. و حتی همان چیز، بیرون

عکس هم بی‌ارزش نیست...باید دقیق‌تر نگاه کنی.

و اصلا اطرافت، خودش یک عکس بزرگ است(عجب؟!)

و حالا به واسطه‌ی همین چند دقیقه وقتی که روی نقد عکس گذاشتم، خودم را

به آدم‌های دوروبرم و چیزهای اطرافم، نزدیکتر و حساستر احساس می‌کنم...

تا جایی که با این پیرزن سرخ پوست، در حد مادربرزگ، رابطه‌ی معنوی برقرار کرده‌ام.

و راستی هنوز نفهمیده‌ام، دارد به چی فکر می‌کند!


* عکس از نورمن کورن

* نقدی که نوشته‌ام، در ادامه‌ی مطلب

* و اینکه، فردا تولد امام‌رضا است(علیه‌السلام)...پس مبارک و قسمت همه مشهد.



ادامه مطلب ...

کماکان توی کف...


«رفاقت٬ مثل تیغه‌های ماشین‌اصلاح است.»*


یعنی که تو از بعضی رفاقت‌هایت استفاده می‌کنی و خیلی از آنها را اصلا نمی‌دانی

به چه درد می‌خورند.

و یعنی که فرض کنید پدرومادر محترم رفته‌اند مشهد و دسته‌کلید گرامی توی خانه جامانده...

آنوقت از بین دوستان٬ یکی از درب‌و‌داغان‌هایش که اصلا حال دیدنش را ندارید٬

پیدا بشود و با کلیدش٬ در خانه‌اتان را باز کند...

در حالی که شما اصلا فکرش را هم نمی‌کردید که همچین آدم داغانی٬ بتواند چنین کار

بزرگی برایتان انجام دهد.

عینا مثل تیغه‌های جور‌واجوری که گذاشته‌اند توی جعبه‌ی ماشین‌اصلاح٬

بدون دفترچه‌ی راهنما. و شما خودتان در شرایط خاص٬ کاربردشان را کشف می‌کنید!!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*خودم!

عجب جمله‌ای پراندم!...هنوز خودم توی کف معانی جمله‌ مانده‌ام.

مثلا: «رفاقت مثل تیغه‌های ماشین‌اصلاح است...ده‌بار کارت را راه می‌اندازد و

یک‌بار گند می‌زند به صورتت»!

یا مثلا: «رفاقت مثل تیغه‌های ماشین‌اصلاح است...همه‌جا نمی‌شود استفاده‌اش کرد»!!

یا مثلاتر: «رفاقت مثل تیغه‌های ماشین‌اصلاح است...بعضی وقتها مفید است، بعضی‌وقتها moser »!!


کلا

لا اقل، اگر روی یک کاغذ دیگر بنویسد «نه» و پرت کند توی صورتت، باز دلت 

به این خوش است که دست‌خطت را نگه داشته...

اما وقتی پشت کاغذت که چکیده‌ترشحات چندین و چند قرنی شاعران دلسوخته است 

بعلاوه‌ی اندکی گنده‌گو؟ی خودت، بنویسد «نه» یعنی «کلاً نه».

کره‌ خر!



ادامه مطلب ...

خب...

خب...گیرم رفتی و یک داستان نخ‌نما شده‌ی عاشقانه پیدا کردی و 400صفحه درباره‌اش 

نوشتی.

و همینطور آدم، اضافه کردی به داستانت که همه آشنا بودند و تکراری. و اینقدر شلخته نوشتی 

که آخرش مجبور شوی برای خواننده‌ات گراف بکشی که: این خواهر آن‌یکی است...این‌یکی زن آن‌یکی!

و هرجا کم آوردی، سروکله‌ی درویش مصطفا پیدا شود و با آن رفتارهای عجیبش سروسامانی 

به داستان به‌هم‌ریخته‌ات بدهد و برود.

گیرم چندتا جمله‌ی قلنبه‌سلنبه هم انداختی دهان دختربچه و پسر نوجوان داستانت، که 

عقل پیرمرد هم به آنها قد ندهد! و همینطور الکی‌الکی شخصیت داستانت را عاقبت‌به‌خیر 

کردی. و چندتا آدم مهم و حادثه‌ی تاریخی مهم، چپاندی توی کتابت...

گیرم هی از فضای واقعی داستانت پریدی به فضای فانتزی و ماورائی، و هی برگشتی.

گیرم «جخ» چندتا کلمه‌ی ناآشنا هم گذاشتی لای جمله‌هایت که «دوسیه»ی رمانت پیچیده شود!

و حمید عجمی ِ خطاط را هم صدا زدی که بیاید و روی کتابت بنویسد: «من‌او» و زیرش «رضای امیرخانی» !

خب...که‌چی؟!


* گیرم به چاپ پانزدهم‌شانزدهم هم رسیدی...!


شروع

به نام خدا.

سلام.

ما تاحالا اینجا بودیم.

از این به بعد داریم میایم تو بلاگ اسکای.

چون کار باهاش راحت تره و امکاناتش بیشتره...


اینجا یه وبلاگ گروهیه...

و بنامون اینه که کوتاه بنویسیم. تا هم شما حال خوندن داشته باشید...

و هم ما حال نوشتن!