مرد در محلی آرام، کنار یکی از مسیل های آب زندگی می کرد. کارش ساده بود. او تاکسی رانی قدیمی بود. نه این که پیر باشد، فقط اینکه از سن کمی شروع کرده بود. شب ها، بهترین لحظات زندگیش، نشستن بر روی صندلی کنار تختش بود.
زیاد فکر می کرد اما دغدغه های فکری زیادی نداشت، خوب بلد بود به چیز خاصی که همیشه دغدغه ذهنی اش بود، زیاد فکر کند. افکارش خیلی لذت بخش نبودند ولی گذر زمان باعث شده بود نه تنها بهشان احساس نیاز کند بلکه بعضی وقت ها که حالش اصلا، خوب نبود، سرکیفش هم میاوردند و ابتکارهای کم و زیادش در چینش آن ها، برایش خیلی لذت بخش هم بود.
چندین بار شده بود که با دختران خوبی آشنا شود ولی هیچ وقت خیلی صمیمی نمی شد و حتی وقتی در تخت بودند، گوشه ای از تخت را پیدا می کرد و به چینش افکارش می پرداخت. همین بود که با دوستان دخترش به آشنایی های بعدی نمی رسیدند و حتی نزدیک به مراحل ازدواج هم نمی شدند. در نهایت هم با فرستادن گلی به مراسم عروسیشان، ازدواجشان را تبریک می گفت.
خیلی سن نداشت که پشت فرمان تاکسی بود و از افکارش سر ذوق آمده بود و تصمیم خود را گرفت. با سرعت کمی، طوری که همسایه ها از صدایش اذیت نشوند، در روزی که مسیل حداکثر آب خود را حمل می کرد، خود را به داخل آن انداخت و هرآنچه تا آن روز بدان فکر کرده بود، با بهترین چینش تحقق یافت.
نظری ندارم!
جوابی ندارم.
بهترین کاری...
که بعد از...
نیمه عمری که...
میتونست بکنه...
رفیق...
+ ممنونم، تصحیح شد... :)
دمت گرم....
فعلا عالی بود
منتظر نظرات بعدی من باشید
منتظرما!
گیریم که باشد از خدایش خودرا...
این نیز طناب!از کجایش خود را...
این شهر قطارهم ندارد حتی
تااینکه به روی ریل هایش خود را...
(جلیل صفر بیگی)
قشنگ بود.
تلخ سیاه تاریک صحنهدار قشنگ خوشساخت باورپذیر ...


...
صحنه دار! :)
هنوز عالیه
و هنوز قابل تامل
تاریخ انقضاش رسید بگو!