چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

موش و گربه(نسخه جدید)

  

گربه با هزار برنامه ریزی موش را می یابد

در همان وقت که فکر میکند برتر است…. Bomb! به هوا می رود

دلمان برای موش نمی سوزد چون بلاهای بدی سر گربه می آورد

اما برای گربه هم دل نمی سوزانیم چون موش را صاحب حق میدانیم

Inglorious basterds روایت پیچیده تری از موش و گربه است

کشته شدن پدر ماکسیمیلیان و آن گروهبان آلمانی که سرش با چوب بیسبال منفجر شد ، بلاهای بدی بود که بر سرگربه در آمد.  

اینها جاهایی بود که باید دلمان به حال گربه می سوخت، اما موش هم حق دارد....

انگلیس هم، به عنوان سگ داستان با موش همدست می شود تا با هم، گربه را به بهترین شکل بچزانند.

هیتلر در این فیلم به رگبار بسته می شود.... و این یعنی  فیلم، تنها کاریکاتوری از حقیقت بوده

"خشونتهای خنده دار" که دستاورد معروف تارانتینو است، در این فیلم، برای به تصویر کشیدن کارتونی از حقیقت ، استفاده شده است

واقعیت اینست که هیتلر به رگبار یهود بسته نشده ...

واقعا موش بلایی سر گربه نیاورده است

مخاطب منتظر این بلا خواهد ماند و حق را به موش خواهد داد.

خب...

خب...گیرم رفتی و یک داستان نخ‌نما شده‌ی عاشقانه پیدا کردی و 400صفحه درباره‌اش 

نوشتی.

و همینطور آدم، اضافه کردی به داستانت که همه آشنا بودند و تکراری. و اینقدر شلخته نوشتی 

که آخرش مجبور شوی برای خواننده‌ات گراف بکشی که: این خواهر آن‌یکی است...این‌یکی زن آن‌یکی!

و هرجا کم آوردی، سروکله‌ی درویش مصطفا پیدا شود و با آن رفتارهای عجیبش سروسامانی 

به داستان به‌هم‌ریخته‌ات بدهد و برود.

گیرم چندتا جمله‌ی قلنبه‌سلنبه هم انداختی دهان دختربچه و پسر نوجوان داستانت، که 

عقل پیرمرد هم به آنها قد ندهد! و همینطور الکی‌الکی شخصیت داستانت را عاقبت‌به‌خیر 

کردی. و چندتا آدم مهم و حادثه‌ی تاریخی مهم، چپاندی توی کتابت...

گیرم هی از فضای واقعی داستانت پریدی به فضای فانتزی و ماورائی، و هی برگشتی.

گیرم «جخ» چندتا کلمه‌ی ناآشنا هم گذاشتی لای جمله‌هایت که «دوسیه»ی رمانت پیچیده شود!

و حمید عجمی ِ خطاط را هم صدا زدی که بیاید و روی کتابت بنویسد: «من‌او» و زیرش «رضای امیرخانی» !

خب...که‌چی؟!


* گیرم به چاپ پانزدهم‌شانزدهم هم رسیدی...!


حالا حکایت ماست...

بوجود که میومد یه لحظه خوشحال میشد

اما بعد..

هی نق

هی نق..

هی نق...

که چرا این هست؟

چرا این نیست؟

چرا کجه؟

چرا صافه؟

همه ی بدبختیاشم از حماقت خودش بود

"دسته" فقط براش امکانات میاورد

اما اون خریت می کرد

آخرشم که می پوکید

"دسته" میومد با دلسوزی مینوشت :پایان... 

و در ادامه...

در چشم هایت
جنگجویی مغول کمین کرده
جرات نمی کنم دوستت نداشته باشم!

 

جلیل صفربیگی

شروع

به نام خدا.

سلام.

ما تاحالا اینجا بودیم.

از این به بعد داریم میایم تو بلاگ اسکای.

چون کار باهاش راحت تره و امکاناتش بیشتره...


اینجا یه وبلاگ گروهیه...

و بنامون اینه که کوتاه بنویسیم. تا هم شما حال خوندن داشته باشید...

و هم ما حال نوشتن!