چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

آدمهای فضایی

گفت: آدم که نمی داند داستان فیلم چیست.بلکه میرود شخصیت ها را بشناسد

گفتم: می داند که بالاخره داستان دارد

گفت: بله. اما غرض اولی و اصلیش شناختن شخصیت و آدم جدید است

توی تاکسی آدمها حرفهای تکراری میزنند ، نه به این قصد که چیز جدیدی بفهمند، بلکه می خواهند همدیگر را بشناسند.

گفتم: بله. می خواهیم آدمها را بشناسیم. اما آدمها در موقعیتها و کنش ها و واکنشهاست که شناخته می شوند

گفت: اگر این را قبول داشته باشی آنوقت فیلم بدون داستان اصطلاحی هم می تواند فیلم باشد. فیلم شخصیت محور...

گفتم: اتفاقا شخصیتها در رتبه اهمیت بعد از داستان اند

یعنی آدم چون فکر میکند که فیلم داستانی دارد که –طبق تعریف داستان- می تواند او را از تعادل اولیه به تعادل ثانویه برساند می رود فیلم را ببیند. اما چون داستان بدون شخصیت پا نمیگیرد به شخصیتها هم گرایش پیدا می کند.

گفت: شخصیت!

گفتم: داستان!

دیگری از راه رسید گفت: فضا!

جوانی که تصمیم خودش را گرفته بود!

چند روزی بود که جوان، دنبال ظاهری خاص می‌گشت. تمام لباس‌فروشی‌های مارک‌دار شهر را گشته بود و فقط یک ظاهر خاص بود که نظرش را جلب کرده بود.

بالاخره پیدا کرد. بالاخره توانست ظاهری مطابق با ایده‌آلش داشته باشد. از تی‌شرت تا بندهای کتانی‌اش همه مطابق با سلیقه خود بود. احساس می‌کرد دوست دارد دوستان، خانواده‌ و بقیه‌ آشنایانش، همه بدانند او چگونه می‌پسندد و چگونه فکر می‌کند. سختش بود ایده‌های خود را در مورد زندگی و چیزهای مربوط به آن بگوید و فکر می‌کرد با آن پوشش خاص، خیلی چیزها برای اطرافیانش مشخص می‌شود.

وقتی با دوستانش برخورد داشت، دوستان با تعجب دلیل این تفاوت‌های زیاد در وضع ظاهری‌ وی را می‌پرسیدند و جویای دلیل آن می‌شدند ولی او چیزی جز اسم چند شخصیت و چند الگوی خود را نمی‌گفت و دوستانش خیلی سریع مجاب می‌شدند که او صاحب اندیشه‌های خاصی شده است. حتی شخصیت آن الگوها را در دو سه جمله، خیلی موشکافانه مطرح می‌کرد طوری که گویا دلایل خیلی روشنی پشت این تغییر ظاهریش است.

 دانشگاه را پس از 6 سال با 3 بار مشروطی گذراند و همیشه دلیل‌های یک‌خطی‌  ِ مشخصی برای رد افرادی جز هم‌فکران خود داشت.

یوزی به دست و لباس پلنگی به تن...

۱

«...شوهرم رفت کتف دکتر را بوسید.

پرسیدم: چرا دستش را نبوسیدی؟

گفت: من به نیت کتف امیرالمومنین میروم کتف دکتر را می بوسم.

از آنهایی که بازوی دکتر را می‌بوسیدند پرسیدم: چرا این‌کار را می‌کنند؟

گفتند: به خاطر یتیم‌هایی که روی این بازو در جبل‌عامل خوابیدند نوازش شدند.

از آنهایی که دستش را می بوسیدند پرسیدم.

گفتند: مگر فرزند حق ندارد دست پدرش را ببوسد؟!

دست های دکتر هیچ‌وقت مثل دستهای دیگران نبود. همیشه تاول داشت...»


۲

«...حالا شهید چمران هرجا سخنرانی می‌کرد می‌گفت من [صیاد شیرازی] چطور یک‌تنه 

توانسته‌ام بچه‌ها را از محاصره در بیاورم...نمی‌دانست آن اعتماد به نفس را وقتی به دست

آوردم که دیدم خودش از هلی‌کوپتر پیاده شد٬ یوزی به دست و لباس پلنگی به تن...»


۳

«...آن کماندوی آمریکایی [عیسی] می‌گفت: به خدا آمده‌ام پیش دکتر چمران بمانم

بجنگم. از آمریکا خسته شده‌ام.

پرسیدم: دکتر چمران را از کجا می‌شناسی؟

گفت: از آمریکا. دانشجو بودم کتابش را خواندم. یک شب قبل از خواب به جمله ای

فکر می‌کردم که دکتر خیلی آن را تکرار می‌کرد. می‌گفت بیا ای مهدی بیا ای صاحب زمان.

من این جمله را به انگلیسی آنقدر گفتم تا خوابم برد...»




* از کتاب «مرگ از من فرار می‌کند. کتاب مصطفی چمران» با کمی تغییر

* امروز، اگر خدا بخواهد می‌روم جنوب...تا عید قربان همه‌ی دوستان!


تجربیات عینی روزانه 2

به‌نظر، کورها تنها آدم‌های استثنایی‌ای هستند که آدم

با خیال راحت می‌تواند، چپ‌چپ نگاهشان کند!

تجربیات عینی روزانه 1

اگر چندتا مرد یکجا جمع شده باشند، حتما تصادفی دعوایی چیزی شده

اما اگر چندتا زن یکجا جمع شده باشند، بدون شک حراجی راه انداخته‌اند.

یه حبه قند...


بار اول که «یه‌حبه‌قند» را دیدم٬ چیزی دستگیرم نشد. و حتی خیلی از روابط فامیلی را نفهمیدم.

اما لحظه‌لحظه‌ی آن را دوست داشتم...

بار دوم٬ مجبور شدم با حرفها٬ رفتارها و اتفاقات بیشتر ور بروم. و اینبار تازه شستم

خبردار شد. و چیزهای بیشتری از آدم‌های فیلم فهمیدم...

بار سوم٬ که دیگر میدانستم چی به چی است٬ خودم را به سپردم به فیلم و باز به آدم‌ها

نزدیک تر شدم. 

و راستی٬ زندگی خودمان در فامیل٬ مگر همینجوری نیست؟ مگر هر وقت که به مناسبتی

دور هم جمع می‌شویم٬ چیزهای بیشتری از هم نمی‌فهمیم؟ و با هم صمیمی‌تر

نمی‌شویم؟

همین بار آخر که از سینما برگشتم٬ از خستگی خوابم برد...و بیدار که شدم٬ مثل صبح روزی

که فک‌و‌فامیل همه برمی‌گردند سر زندگی‌شان و خانه سوت‌و‌کور می‌شود٬ افسرده بودم.

خدا بارهای بعدی را به خیر کند...!


ادامه مطلب ...

یا بهتر بگویم، طاق زد


پیرزن، دوتا یا سه‌تا از پسرهایش را داد...و در عوض یک قرآن امضا شده گرفت.

و چه خوشحال...