چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

چندخطی

خیلی کوتاه و گذرا: مثل بازدم

صرفا...جهتی!

سلام خیلی وقت ندارم، فقط یه توک اومدم بگم دارم تصادف می کنم و اگه زنده نموندم باید به اطلاعتون برسونم تقصیر منه و راننده بدبخت ماشین روبرو تقصیری نداره و اینکه یادتون باشه درست رانندگی کنید و این میتونه هرمعنی ای داشته باشه، چرا که درست معنایی دقیق نداره و از اونجایی که قبل تصادف تو برهه هایی از زندگیم کتاب خوندم، می دونم هرمنوتیک چیه و کلا در پایان به این نتیجه می رسیم که هر کاری تا الان می کردید همونو ادامه بدید و این نوشته رو به اونجای خودتون هم حساب نکنید. ادامه مطلب ...

چینش افکاری خاص، جهت پاره ای حال خوش

مرد در محلی آرام، کنار یکی از مسیل های آب زندگی می کرد. کارش ساده بود. او تاکسی رانی قدیمی بود. نه این که پیر باشد، فقط اینکه از سن کمی شروع کرده بود. شب ها، بهترین لحظات زندگیش، نشستن بر روی صندلی کنار تختش بود.  

زیاد فکر می کرد اما دغدغه های فکری زیادی نداشت، خوب بلد بود به چیز خاصی که همیشه دغدغه ذهنی اش بود، زیاد فکر کند. افکارش خیلی لذت بخش نبودند ولی گذر زمان باعث شده بود نه تنها بهشان احساس نیاز کند بلکه بعضی وقت ها که حالش اصلا، خوب نبود، سرکیفش هم میاوردند و ابتکارهای کم و زیادش در چینش آن ها، برایش خیلی لذت بخش هم بود.

 چندین بار شده بود که با دختران خوبی آشنا شود ولی هیچ وقت خیلی صمیمی نمی شد و حتی وقتی در تخت بودند، گوشه ای از تخت را پیدا می کرد و به چینش افکارش می پرداخت. همین بود که با دوستان دخترش به آشنایی های بعدی نمی رسیدند و حتی نزدیک به مراحل ازدواج هم نمی شدند. در نهایت هم با فرستادن گلی به مراسم عروسیشان، ازدواجشان را تبریک می گفت.

 خیلی سن نداشت که پشت فرمان تاکسی بود  و از افکارش سر ذوق آمده بود و تصمیم خود را گرفت. با سرعت کمی، طوری که همسایه ها از صدایش اذیت نشوند، در روزی که مسیل حداکثر آب خود را حمل می کرد، خود را به داخل آن انداخت و هرآنچه تا آن روز بدان فکر کرده بود، با بهترین چینش  تحقق یافت.

آرزو

کمانداری٬ سه درخت خشکیده را گفت: چی می‌خواهید تا برآورده سازم؟

اول گفت: می‌خواهم زیباترین لبخند دنیا برای من باشد.

دیم گفت: می‌خواهم زیباترین آرزوی دنیا را برآورم.

سیم گفت: می‌خواهم هم‌نشین زیباترین آفریده‌ی دنیا باشم.

کماندار٬ هرسه را برچید و گفت: به آرزویتان می‌رسانم...

و از هر یک تیری ساخت. و هر کدام به سه شعبه.

با اولی٬ شیرخواری را سیراب کرد و لبخند بر لبانش نشاند.

دیم را بر نوجوانی رها کرد که می‌خواست پیش از عمو بمیرد.

و سیم را کنار قلب یک مردٍ تنها نشاند...


شق القمر ...

ماه من٬‌ آنی نیست که امان‌نامه‌ی شمر پاره می‌کند...

و آنی نیست که آب از لبان تشنه‌اش دور می‌کند...

و حتی آنی نیست که بی‌دست٬ مشک به دندان می‌گیرد...


ماه من٬ آنی است که برای جنگیدن به‌دنیا آمده٬ برای جنگیدن بزرگ شده٬

و برای جنگیدن لباس رزم به تن کرده و پا به کربلا کوبیده و چه نقشه‌ها برای

دشمنان برادرش کشیده...اما دو دست٬ دو چشم و فرق شکافته‌اش

را فدای آب آوردن برای بچه‌ها کرده.

ماه من قهرمان است.


شبیه...

- بابا...نوبتم شد. بروم؟  

- برو بابا. برو...بابا بزرگ. 

عرب نیا. دونقطه

علاوه بر فیزیک بدنی، اندام و چهره مناسب که هر بازیگر باید از آن برخوردار باشد، هوش، قدرت روحی و جسمی، خلوص، صداقت و وفای به عهد، پایمردی، قدرت ریسک، سلامت جسم، آزادی خواهی و عشق به رهایی، نو جویی و میل به آموختن و اصالت، خلاقیت، بلند پروازی و به کم قانع نشدن در عین واقع‌بینی، از خود گذشتگی و ایثار، اخلاق و شرف و منش انسانی، عدالت طلبی و اعتدال، حقیقت طلبی، شناخت خود و خدا و در نظر داشتن مداوم حضرت مرگ برای یک بازیگر لازم است.

عباس آقا بقال بود؟

عباس آقا بقاله سر کوچمون بود. همیشه بقالیش باز بود و اگه کارم براش پیش میومد به کسی می سپرد تا بقالی باز باشه، یه هو اگه کسی چیزلازم شد، معطل نمونه. خونشم ته کوچه بود و تنها زندگی می کرد و هر وقت تو کوچه از ما بچه ها رد می شد یه بغلی به توپ می زد و آجیلی به ما بچه ها می داد و ما هم خیلی دوسش داشتیم.

عباس آقا همه کاره بود. تو کوچه بهش می گفتن آچار فرانسه. از رنگ کاری گرفته تا کارای برقی و لوله کشی و تعمیر لوازم برقی منزل محله  با اون بود.  هرجایی فکرشو بکنی، یا یکی، آشناش بود، یا خیلی بهش ارادت داشت و هر کسی هر کاری می خواست بکنه، حداقل مشورتی با عباس آقا می کرد.

یه بار یادمه دبستان بودم که رفتم تو آشپزخونه، دیدم عباس آقا تا ناف، زیر دست شویی آشپزخونمون بود و همین جوری که داشت سیفونشو درست می کرد،  به مامانم می گفت، اگه خواست برنج زیاد درست کنه چی کار کنه که شفته نشه و از برنج درست کردناش تو مسجد محل، تو ایام عاشورا و تاسوعا می گفت.

بچه که بودیم تو جمعای دورهمی زنای محل، زیاد می لولیدیم. یادمه تو هر بحثی یه خاطره، زنای محل از عباس آقا داشتن و همه آخرسری دعاش می کردن.

همین چند وقت پیش بود که مرد... موقع خاک کردنش از پیرا که توشون دوستای قدیمیش بودن تا بچه ها که آجیل زیاد از دستش گرفته بودن،  همه بلااستثناء، گریه می کردن.

 یادمه که محل، جدای ناراحتی، عزا گرفته بودن که چجور ادامه بدن.

تعلیق مقوله پیچیده ایست!

گاهی ریشم را میکنم... ریشم فرهای عجیبی میخورد و برایم جالب است نگاهش کنم.

گاهی شوره های سرم را میریزم... اینکه شوره هایم همان پوست سرم هستند که کنده میشوند برایم جالب است.

گاهی پوسته های توی گوشم را میکنم... شکل جالبی دارد که همیشه نگاهش می کنم

از همه مهمتر

وقتی توی دستمال فین می کنم، حتما باید نگاهش کنم

این نگاه کردنها ، به من این حس را میدهند که راجع به بدنم اطلاعات دارم

اینها چیزهایی است که شاید در روز چندین بار برای من تکرار شود اما باز هم برایم جالب است

حالا میفهمم چرا مادرم پای هر فیلم هندی ای ، هرچقدر هم داستان تکراری ای داشته باشد، گریه میکند! 

 

----------- 

پ ن: رضا جان ! درخواست عاجزانه دارم نظر ندی. و اگر به نظرهای خودت جواب میدی لااقل به نظرهای من جواب ندی! ترجیح میدم ۰نظر داشته باشم تا اینکه بیایم ببینم همه اش تویی!