به قنوت میرسم
دو تا دستم را میگذارم کنار هم
رَبـَّــنا...
دست چپم، بوی خستگی یک روزِ بلند را میدهد
...آتِنـــا فی الدنیا حَـسَنه...
و دست راستم، هنوز بوی عطر دست تو را
...و فی الدنیا حَـسَنه...
و این چه عطری است که با آبِ وضو هم پاک نمیشود؟
...و دوباره فی الدنیا حَـسَنه...
و ضمنا اینقدر تند و تیز است که از این فاصله میخزد توی بینیام؟
...و دوباره و دوباره...
حالا لااقل این دو تا دست، کنار هم آرام گرفتهاند
...و حالا دیگر با خیال راحت، فی الآخِـرَةِ حَـسَنه...
و چه فایده، قنوت تمام میشود و دوباره این دو تا بر میگردند سر جای اولشان
... و قِــنا عذابَ النــار.
و السلام
واقعا لذت بردم از مطلبت ولی چه فایده...
و قنا عذاب النار
من می تابم.
اگر آنجا که تویی آفتاب دیگری درآمده که نورِ ستاره ایم را خاموش می کند، عیبی ندارد.
من می تابم...
دلم برای نوشته هایت تنگ شده...
وقتش است، حالا که همه چیزت نو شده، وبلاگت را هم نو کنی...
چشمش را پر نور کنی...چاقش کنی... دونفره اش کنی...
من همین کنار هایم.
سلام بر اول رضا جون و دوم سد احمد آقا
آقا ما هم هستیم. سه نفره ش کن
شوخی کردم. نترسید
من بهتون ملحق نمیشم. نگران نباشید
امشب تقریبا همینطوری یاد وبلاگ و این چیزا افتادم، گفتم یه اثری از این به یاد افتادن بذارم
التماس دعا